تا حالا ازتون پرسیدن که «شما چی هستید؟»؟ جواب این سوال بسته به جایی که ازتون پرسیده شده متفاوته. اگر در یک مهمانی پر از موجودات فضایی باشید، جواب شما «من یک انسان از سیاره زمین هستم» خواهد بود اما در یک قرار ملاقات حرفهای، جواب ممکن است «من طراح وبسایت هستم» باشه. پاسختون به این سوال در یک دانشگاه به «سال سوم علوم کامپیوتر» تغییر میکنه در حالی که توی زمین فوتبال جوابتون «مدافع راست» هست. همه اینها به یک چیز اشاره دارن، تعریف ما از خودمون به محیط بستگی داره.
حالا اگر سوال «من چیستم؟» رو از خودمون بپرسیم، چه جوابی داریم؟ این همان سوالیه که بودا رو از قصر بیرون کرد، دانته رو به عالم ارواح برد و آدم رو از بهشت بیرون کرد. دونستن آنچه که هستیم چنان برای ما سخت هست که یا سالها بهش فکر میکنیم و جوابی براش پیدا نمیکنیم، یا برای دونستن جوابش به ادیان و فرقهها پناه میبریم، یا چنان خودمون رو با دنیا سرگرم میکنیم که سوال رو فراموش کنیم. اما واقعا، ما چه هستیم؟
ما انسانها همیشه در طبقه بندی پیشگام بودیم، تا جایی که خدای ابراهیم برتری آدم به فرشتگان رو در نامگذاری (و در نتیجه طبقه بندی) موجودات خلاصه کرد. تا جایی که بدون وجود فرق بنیادی بین نیروها، اونها رو بر اساس قدرت و منبعشون به دستههای مختلف تقسیم میکنیم (جاذبه، الکترومغناطیس، نیروی هستهای ضعیف و قوی). تا جایی که خودمون رو بر اساس جنس و قوم و زبان و تفکر دستهبندی میکنیم و چنان این باور در ذهنمون ثبت شده که باید مدام بهمون یادآوری بشه که دنیا سیاه و سفید نیست.
حقیقت اینه که ما نمیدونیم - و احتمالا هیچ وقت نخواهیم فهمید - که چی هستیم. اما با کمک این طبقه بندیها خودمون رو از بقیه متمایز میکنیم تا تعریفی برای خودمون پیدا کنیم. ما وجود داریم پس موجودیم (و در نتیجه انتزاعی نیستیم). ما تولید مثل میکنیم پس زندهایم (و در نتیجه مرده نیستیم). ما حرکت میکنیم پس جانوریم (و در نتیجه گیاه نیستیم). این چیزهایی که هستیم در واقع جدا کردن خودمون از مابقی چیزهاست.
اما ما تا کجا خودمون رو از بقیه چیزها جدا میکنیم؟
بیاید و برای لحظهای به آدرس خونتون فکر کنید. اگر در یک فروم انگلیسی زبان بخواهید خودتون رو معرفی کنید احتمالا میگید (من ایرانی هستم). اگر در توییتر فارسی بخواهید بگید، احتمالا اسم شهرتون رو ببرید. وقتی در یک مهمانی ازتون بپرسن، اسم محلهتان را میگوید و وقتی آژانس بگیرید تا پلاک ریز میشوید. ما خودمون رو تا اونجا از بقیه متفاوت میکنیم که برای مخاطبمون معنیدار باشه. اگر غریبهای از من بپرسه شما کجا زندگی میکنی و من بگم واحد ۳، هیچ معنا و مفهومی نداره، حتا نمیتونه حدس بزنه ساکن کدوم طبقه هستم. اما اگر به همسایه واحد یک همین حرف رو بزنم به خوبی متوجه میشه که من کجا زندگی میکنم.
انسانها، با وجود این همه قدرت تفکر، برای معرفی خودشون نیاز به دیگری دارن. باید کسِ دیگری باشه که بگن اون نیستند. شاید برای همین عبارت «من زمینیام» برامون خندهدار باشه و در حالی که درسته، هرگز ازش استفاده نمیکنیم. ماها معنی رو در خودمون نمیبینیم، در تمیز کردن خودمون از دیگران میبینیم. اما دو مسئله اصلی بر میخوریم.
اول، تکلیف دیگری چیست؟
هنگامی که ما خودمان را از دیگری جدا میکنیم، خواه یا ناخواه برابری بینمون رو از بین میبریم. وقتی من خودم رو مرد بخوانم در مقابل یک زن متفاوتم و این تفاوت باعث میشه رفتارم با اون نسبت به همجنسهای خودم فرق کنه. وقتی من خودم رو خداپرست بخوانم در مقابل یک کافر متفاوتم و این تفاوت باعث میشه رفتارم با او نسبت به هم کیشان خودم فرق کنه. وقتی خودم رو یک سکولار بخوانم با یک فرقهگرا متفاوتم و این تفاوت باعث میشه رفتارم با او نسبت با همکیشان خودم فرق کنه. وقتی خودم رو انسان بخوانم با یک حیوان متفاوتم و این تفاوت باعث میشه رفتارم با حیوانات فرق کنه. باعث میشه زنان رو پست بدونم و کافران رو سنگسار کنم و فرقهگرا رو به سخره بگیرم و حیوان را آزار دهم. همین جدایی هست که باعث شده زمین رو نابود کنم، به قیمت بدبخت کردن دیگران به خوشبختی خودم فکر کنم.
دوم، به خودمان چه بگوییم؟
در جواب دادن به دیگران، خودمون رو تا جایی جدا میکنیم که دیگری تصویر واضحی از ما داشته باشه. این که یک غریبه در اینترنت حدود سن، جنس و کشور ما رو بدونه برای خیلی از بحثها کافیه اما برای درخواست کار در یک شرکت، شاید حتا تمام اطلاعات تحصیلی ما هم کفایت نکنه. حالا وقتی دیگری، کسی که سوال رو پرسیده، خودمون باشیم چه کاری باید کنیم؟ ما هر چقدر که دقیقتر و ریزتر بشیم باز هم نمیتونیم خودمون رو تمیز بدیم.
- من انسان هستم!
- آفرین، خسته نباشی، چند میلیارد چیز دیگه که الآن زنده هستن با این مشخصات پیدا شد.
- من پسرم، هنوزم کافی نیست؟ خب من ایرانیام،
- اوه، جدی؟ شد ۸۰ میلیون. خودتم میدونی که با این مشخصات کسی به تو نمیرسه.
- اوکی، مشخصات ثبت احوالم اینهاست
- الآن به تو میرسن، اما اگر نباشی با اینها تو رو میشناسن؟
- من تو فلان جا درس خوندم و فلان جا کار کردم.
- یعنی توی درس و کارت خلاصه میشی؟
- من به کامپیوتر علاقه دارم.
- پس طبیعت چی؟
- به طبیعت هم علاقه دارم.
- خب بوی پاییز چی؟ میدونی که یه بخش مهم زندگیمونه.
- اوکی...
- ولی بازم کسی نمیفهمه که روی دست چپم جای بریدگیه. یا چطوری بفهمن که از روی فلان جوب چند بار پریدم؟
حقیقت اینه که برای خودمون، هر چقدر که بخواهیم ریز بشیم هم کفایت نمیکنه. اما خب، نیازه خودمون رو برای خودمون مشخص کنیم؟ این جواب چه چیزی برای ما داره، به جز محدود کردن هویتمون؟ و اگر هویتمون رو محدود کنیم، چه تبعاتی داره؟
من اگر خودم رو یک فرد قوی بدونم و روزی نتونم یک سنگ بزرگ رو جابهجا کنم، دچار بهران هویتی نمیشم؟ اگر بگم من فردی آروم هستم، هنگام استرس یا عصبانیت (که گاها نیازه) تفکرم از خودم چی میشه؟ اگر خودم رو نابغه کامپیوتر بدونم و روزی نتونم مشکلی رو حل کنم، آیا شب خوابم میبره؟ اگر خودم رو یک فرد محبوب بدونم و روزی کسی بهم بگه از من خوشش نمیاد، دنیا سرم خراب نمیشه؟ شاید جواب دادن به سوال «من چی هستم؟» خیلی هم ایده خوبی نباشه. شاید بهتر باشه به جای جواب دادن به این سوال، به جای جدا کردن خودمون از چیزایی که فکر میکنیم نیستیم، به زندگیمون ادامه بدیم. بهترین چیزی که میتونه تمام ما رو توصیف کنه، تمام زندگیمون هست.